نخ ، سوزن ، قیچی

من تکه های تنهایی را به هم می دوزم ، تو اضافاتش را قیچی بزن !

نخ ، سوزن ، قیچی

من تکه های تنهایی را به هم می دوزم ، تو اضافاتش را قیچی بزن !

شعر تو

به صفحه ی سپید کاغذ که زل می زنم ... 

 

                             طرح لبخند تو نمایان می شود ... 

 

            آنوقت هر چه بنویسم ، شعر می شود ... 

 این روزها دلم هوایت را دارد ... مثل ابر هایی که در آسمان جولان میدهند و هوای باریدن دارند ... تا می خواهم از تو بنویسم ، یکباره کلمات محو می شوند و جایشان را می دهند به احساسی که غلیان می کند در دلم ... یک ج.ر احساس شوق ، همراه با درد ... سینه ام تیر میشکد از باری که رویش هست ... بار نبودن تو ! 

 

پی نوشت : کمتر از دو هفته دیگه ، سالگرد بدترین روز عمرمه ، روزی که تلخی ش تا آخر عمر بر زبانم جاری خواهد بود و تا دیدار قیامت ادامه خواهد داشت !دلم براش تنگ شده ...اونقدر که احساس میکنم کلمات از توصیف قاصرند!

قرمز خاص

عقربه های ساعت ، با شکلک و دهن کجی ، یازده و سی و پنج دقیقه رو نشون می دن. نیم ساعت دیگه نیمه شب میشه و من صبح زود باید بیدار بشم . جلسه ی رسیدگی دارم . همینطور که به اتفاقات امروز فکر میکنم ، یادم میافته مدارکی که فردا باید در جلسه ی رسیدگی به قاضی پرونده نشون بدم رو وارسی نکردم . هرگز سابقه نداشته که این کار رو فراموش کرده باشم . اون هم تا این موقع شب!
کجا گذاشتم پرونده رو ؟ زیپ کیفم رو باز میکنم و نگاهی درونش میاندازم ! ... ای وای خدا ... سابقه نداشته پرونده ای رو گم کرده باشم ... امکان نداره !
کمتر از ده ساعت تا جلسه ی رسیدگی باقی مونده ...
تمام پرونده های بایگانی رو چک میکنم ... لا به لای کتاب ها و کاغذهایی که توی قفسه ی کتابخونه ، روی هم انباشته شده اند ... اونقدر به هم ریخته اند که کلافه تر می شم . تمام کشوهای میز کارم رو هم می گردم . برگ احضاریه ، وکالتنامه و اصل برگ قرارداد ... همه داخل پوشه ای بودند به رنگ قرمز خاص ، که امروز صبح برده بودم دادگاه برای نقش تمبر! دفتر کار هم که اصلا امروز نرفتم !
به طور غریزی گوشی موبایلم رو بر میدارم و به لیست تماس های بی پاسخ یه نگاهی میاندازم . یک شماره موبایل ، 5 بار تماس گرفته ! دو شماره ی آخرش بیست و چهاره.
چیزی در ذهنم جرقه میزنه !... عقربه های ساعت ، دو و نیم نیمه شب رو نشون می دن ... لعنت به این شانس !
صبح زور باید بیدار بشم ، وقت رسیدگی دارم ... انگار این رو قبلا گفته بودم !
.
.
.
ساعت شروع کرده به زنگ زدن . دست هام رو دراز می کنم و انگار که برای ساعت لالایی خونده باشم ، ساکت میشه . عقربه ها با شکلک و دهن کجی ، شش و بیست دقیقه رو نشون می دن ... چشمم به کیفم میافته و داغ دلم تازه میشه ... کمتر از دو ساعت تا جلسه ی رسیدگی باقی مونده ...
توی راه که به سمت دادگاه می رم ، به اتفاقات دیروز فکر میکنم ...
" صدای قدم های خودم رو در سالن دادگاه می شنوم و کیف میکنم . از بچگی عاشق کفش پاشنه بلند بودم و صدای تق تق شون وقتی که راه میری . درب شعبه یکم دادیاری رو باز میکنم و می پرسم که آیا پرونده رو از قسمت رایانه آورده ن یا نه ؟ بار چندمه که می پرسم و جواب نه می شنوم ؟ باز هم در سالن قدم می زنم و از گوش دادن به صدای قدم هام کیف میکنم ! بالاخره پرونده رو میارن و صدام می کنن .داخل میشم و شروع میکنم به شرح دادن موضوع پرونده . درخواست می نویسم که برگ نیابت قضایی رو به خودم بدهند تا برای ابلاغ ببرم . مدیر دفتر میگه که نمیشه خانم وکیل ! وقتی دارم برگ تحقیقات تکمیلی رو پر میکنم ، از روی بی تجربگی سنم رو هم می نویسم . برگه رو به دست بازپرس می دم و یه بار دیگه خواهش میکنم برگ ابلاغ رو به خودم بدهند. بازپرس آدم خوبی به نظرم اومده . فکر کردم فقط باید چند سالی از من بزرگتر باشه . از پشت شیشه ی عینکش نگاهم میکنه و می پرسه کارشناسی ارشد رو در کدوم دانشگاه خوندم ؟ صحبتمان حسابی گل انداخته و داره راجع به موضوع پایان نامه م سوال می پرسه . نامه ی نیابت آماده ست و قراره به خودم بدهند برای ابلاغ !
تشکر میکنم و از شعبه بیرون میام . ساعت نزدیک دوازده و نیم ظهره . به چند شعبه ی دیگه هم سرکشی میکنم برای پرونده های قبلی که منتظر رسیدگی اند !
از تاریخ جلسه ی فردا مطمئن میشم و برگه هایی رو که تمبر زده ام تحویل شعبه میدم تا بگذارن داخل پرونده .
وسط راه پله ها ، مدیر دفتر شعبه ی یکم دادیاری رو میبینم . لابد اتفاقی ! یک زونکن بزرگ توی دستش هست . از کنارش چند تا پرونده پیداست . سبز و آبی و یک پوشه ی با رنگ قرمز خاص ...!
حالا دیگه ساعت نزدیک دو ظهره ! میگه خانم وکیل کارتت رو بده برات موکل بفرستم . من هم ، ظاهرا ، اظهار خوشحالی میکنم و کارتم رو میدهم ! چند پله پائین نرفته ، برمیگرده ، جور خاصی نگاهم میکنه ... دست می بره سمت جیب بغل کتش ، کارتی بیرون میاره و به طرفم میگیره ... کافی شاپ گپ! پشتش هم شماره موبایلی با خودنویس سبز رنگ نوشته شده ... فقط دو شماره ی آخرش یادم مونده ... بیست و چهار !
به میله های آهنی درب خروجی دادسرا نزدیک شده ام . آنطرف تر یک سطل بزرگ زباله هست ... کارت کافی شاپ گپ رو که توی مشتم مچاله شده ، داخل سطل ، نزدیک درب خروجی میاندازم !"
کمتر از سه ربع تا جلسه ی رسیدگی باقی مونده !

دوست من

گاهی دست های کسی را در دست میگیری و احساس خوبی داری ... 


گاهی دستان دوستی را در دست می گیری و احساس میکنی می توانی با این دست ها پرواز کنی ... 


گاهی به چشم های کسی نگاه می کنی و احساس می کنی به چشم های یک نفر با فلان مشخصات نگاه کرده ای ...
 

گاهی نگاهت با نگاهی گره می خورد و احساس می کنی در ژرفای دریایی عمیق شناوری ... 


گاهی شماره تلفن کسی روی صفحه ی موبایلت نقش می بندد و با خودت فکر میکنی فلانی تماس گرفته ... 


گاهی اسم دوستی روی صفحه ی موبایلت ظاهر می شود و تو احساس می کنی قلبت تند تر می زند ... انگار در وجودت شعله ای فروزان می شود ... 


گاهی کسی را دوست می داری و گاهی دوستی را دوست می داری  


گاهی با کسی شام می خوری و می گویی شام مهمان فلانی بودم ... 


گاهی با دوستی شام می خوری و می گویی از بودن در کنار دوستی اینچنین سرشار از عشقم ... 


گاهی دوستی ها دوستی باقی می مانند و گاهی دوستی ها می شوند یکی شدن ... تو اویی و او تو  


درد او درد توست و شادی او شادی تو  


عشق او عشق توست و غم او غم تو 


نگاه در نگاه  


آیینه در آیینه 

 
هزار در هزار  


میلیون در میلیون ... تا بینهایت ...
 

آنیمای من دوستت دارم  


تولدت مبارک  


برای بودنت از خدا متشکرم ...  

پی نوشت : تولد بارونه وبلاگمون ...

۷آبان

وصیت می کنم بعد از مرگم ، بدنم را مومیایی نکنید و در تابوت نگذارید ... جسمم را به خاک بسپارید ، تا جزئی از خاک ایران گردم ...   

 

زاد روز یکی از ابر مردهای تاریخ   

               پدر ایران زمین   

                   کوروش کبیر  

 

     گرامی باد

my baby

تصاویر زیباسازی ، کد موسیقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نویسان ، تصاویر یاهو ، پیچک دات نت www.pichak.net 

 

what do uthink? what is she doing?