نخ ، سوزن ، قیچی

من تکه های تنهایی را به هم می دوزم ، تو اضافاتش را قیچی بزن !

نخ ، سوزن ، قیچی

من تکه های تنهایی را به هم می دوزم ، تو اضافاتش را قیچی بزن !

«کات»

مرگ یک رابطه را می توان با نگاهی عمیق در آینه  

و لبخندی نثارش ، جشن گرفت  

« وقتی دوستش نداری  

وقتی هرگز دوستش نداشته ای »  

می توان حتی ، دست های یخ کرده ی آن سوی آینه را بغل گرفت  

و گفت : 

دست مریزاد گل همیشه بهار ... !  

سولمازانه

تقدیم به تو ...

تقدیم به خود خود تو ...

می خوام این نامه رو به تو بنویسم ... فارغ از هر آنچه که دیگران فکر کنند و یا قضاوت کنند ...

می خوام امروز برای اولین بار، تنها و فقط به تو فکر کنم و همه ی حرف هایی که تو دلم مونده رو بی رودربایستی بهت بزنم ... بی حجاب و بی نقاب ...

دلم می خواد بدونی تو تنها کسی بودی که عاشقانه و از صمیم قلبم دوستت داشتم و دارم و تنها کسی خواهی بود که تا ابدیت بهش وفادار خواهم موند . به تمام آرزوهات و خواسته هات ...

تو تنها کسی هستی که به خاطرش نفس میکشم و می خوام که باشم ... می خوام هست باشم

از تو ممنونم که تو سخت ترین لحظه های زندگی م تنهام نگذاشتی ... با گریه هام گریه کردی و با خنده هام خندیدی ... هر وقت نیاز به آغوشی گرم و عاشقانه داشتم ، تو بودی ... هر وقت نیاز به عشقی بی دریغ داشتم تو بودی ... و هر وقت که نیاز داشتم کسی دست هام رو تو دستش بگیره و با فشاری هرچند کوچک ، بهم بگه دوستت دارم و تنهات نمیذارم ، تو بودی ...

دلم می خواد بگم ، عاشق لبخند های شیرینت هستم و عاشق معصومیتی هستم که تو نگاهت به هر چیزی وجود داره ... می خوام بگم حتی لحظه ای از ساده گی هات رو با تمام دنیا عوض نمی کنم ...

می خوام ازت معذرت بخوام که اکثر روزها و لحظه ها ، حضورت رو حس نکردم ، انگار که وظیفه ت باشه ، اینجا ، کنار من باشی .انگار کار مهمی نیست و اهمیتی نداره که دوستم داری . انگار عشق تو به من ، چیزی باشه معمولی ... عادی ترین اتفاقی که تو جهان هستی میافته ! متاسفم ... به خاطر این نگاهم و به خاطر این احساسی که بهت داشتم ...

می خوام ازت معذرت بخوام که تو دلم برات آرزویی کردم و در عمل جور دیگه ای رفتار کردم ... می خوام ازت عذر بخوام به خاطر همه ی بی ملاحظه گی هایی که در حقت کردم ... به خاطر همه ی لحظه هایی که نابودت کردم به خاطر خوشامد دیگران ...

ازت عذر می خوام که تو بهشت خیالی خودم ، زندانی ت کردم و نذاشتم تجربه هایی که حقت بود رو ، مال خودت بکنی ...

عذر می خوام که به خاطر خوشامد دیگران و تایید گرفتن ازشون ، له ات کردم و زیر خروارها خاک پنهانت کردم ! با دست های خودم خفه ت کردم ، جلوی نفس کشیدنت رو گرفتم و در همون حال فریاد می زدم دوستت دارم !!!

می خوام که من رو ببخشی ... ببخشی به خاطر همه ی رنج هایی که بهت روا داشتم و تموم دردهایی که دچارت کردم ...

امروز تحول عجیبی درونم احساس کردم ، و خواب هایی که دیدم نشونه ی این تحول هستند ... امروز ، روز افطار کردنه ... روزی که قراره هر دو به هم نزدیک و نزدیک تر بشیم ... روزی که قراره فاصله ها کم بشن ، قراره من و تو یک نفر باشیم ، برای رسیدن به آنچه که به خاطرش خلق شدیم ... قراره امروز ، روزی باشه تا من تو چشم های نگاه کنم و تو ، تو چشمهای من ، و هر دو حس کنیم در دریایی عمیق شناوریم ، در دریای عشق بیکران الهی ...

پس در این روز مقدس ، برات آرزو می کنم ، تمام تجربه هایی که بهشون نیاز داری ، تمام آرزوهایی که با هدفت و رسالت شخصی ت همسو هستند ، تمام راه هایی که تو رو به مقصد واقعی ت می رسونند ، سر راهت قرار بگیرن ...

و بالاخره بهشت ابدی و واقعی رو برات آرزو میکنم ... همون امنیتی درونی ای که متعلق به توست ...  

سولماز من ، تولدت مبارک ...  

 

تقدیم به خودم

 

 

نوشتن را دوست دارم ...گاهی  

نوشتن مرا می برد به همان جایی که فقط و تنها متعلق به خود من است ...

سرزمین امن و آرام درونم ... 

جایی که مال من است و در آن شادِ شادم ... هر چند شاید چهره ام ، و علی الخصوص چشمانم ، این را نشان ندهند ... 

بافتن را هم دوست دارم ... وقتی دانه دانه ، نخ ها را به هم گره می زنی ، محکمِ محکم ... بعد دانه ها کنار هم ردیف می شوند و دست آخر تن پوش کسی می شوند که عاشقش هستی و این دسترنج توست که می پوشد ... لباسی که ساعت ها نشسته ای و دانه به دانه ، به ثمر رسانده ای ... 

دوختن را دوست دارم ... وقتی با حوصله می نشینی و پارچه ای صاف و یکدست را می بری ... از تویش آستین و یقه و تکه های ریز و درشت پیراهنی را خلق می کنی ... بعد که تمام می شود ، حتی خودت هم باورت نمی شود که می تون با این پارچه ی ساده ، لباسی دوخت که در دکان هیچ عطاری پیدا نمی شود !

طراحی را دوست دارم ... وقتی که حتی با مدادمشکی هم می توان چشمان شاد دخترکی را نمایش داد ...   

من حتی ساختن کار دستی را هم دوست دارم ... دلم می خواهد ساعت ها گوشه ای بنشینم و با تکه های روبان و کاغذ کادو و تور های رنگی ، تابلوی تزئینی بسازم ... یا هدیه ای را کادو پیچ کنم و یا اینکه تاج سر و گل سینه بسازم ...  

.

همه ی این ها را گفتم تا بگویم :

کار کردن با دست هایم را دوست دارم ...  

شاید من اولین زنی باشم که به دستان خودم عاشق شدم ...!

دنیای دکمه ها ...

  

شش ساله که بودم  

دکمه های خیاطی مادرم را کنار هم می چیدم و خیالبافی می کردم ... داستان می ساختم و در دنیای خیالی خودم زندگی شاد و شیرینی داشتم : 

                           «دکمه ها آدم های خوشبختی بودند که با آرامشی کودکانه   

                                         ، در دنیای من زندگی می کردند ...!!!» 

حالا ...دکمه ها را نه ! ... خاطراتم را کنار هم می چینم و احساس شادی میکنم !!! 

شاید معنای زندگی همین باشد ... 

شاد بودن با هر آنچه که دم دستت پیدا می شود ...!!!

قانون انسانی

بهار آمده است  

اما دریغ ... من انسانم ...  

جوانه کردن من  

خشکیدن من  

برگ ریزان من  

شکوفه دادن من   

از قانون طبیعت فرمان نمی برد ... 

 نه! 

فرمان نمی برد !!!