نخ ، سوزن ، قیچی

من تکه های تنهایی را به هم می دوزم ، تو اضافاتش را قیچی بزن !

نخ ، سوزن ، قیچی

من تکه های تنهایی را به هم می دوزم ، تو اضافاتش را قیچی بزن !

زیرزمین خانه ی من ۳

خوابت را دیده بودم ، بارهاخوابت را دیده بودم ، خیلی قبل ترها . یک بار که نشسته بودی پشت درب اتاق ، و موهایت ، صاف و لخت ، ریخته بود توی چشمانت ، از پشتشان ، خیره خیره که نگاهم کردی ، قلبم لرزید!!!  

نمی دانم چه شد . درب کوبیده شد و تو دیگر نبودی ! 

حالا دوباره آمده ای و همانطور که خیره نگاهم میکنی از روی چهره ام طرح می زنی ، نشانم می دهی و با خنده می گویی عاشقت هستم ! 

که هستی تو ؟! که هر وقت می آیی اینطور از خودم بیخود می شوم ؟ اینطور به پروپای دیگران می پیچم و اینطور ، دیوانه وار می خواهم که باشی ، همینجا ، درون خود خود من ! 

اصلا همه چیز از همان خواب لعنتی شروع شد ! همان روز لعنتی تر ! همان ساعتی که فهمیدم می توانی باشی ، هستی ! 

همان دفعه ای که بدون هیچ کلامی ، بدون اینکه حتی ببینمت و حتی لمس ات کنم ، احساست کردم . حضورت را ، وجودت را ، هستی ات را ... 

به آن لحظه چه می گویند ؟ درک وجود ؟! نمی دانم . هرچه که بود ، بودی ! بودم ! 

جالب است نه ؟ خیلی هیجان انگیز است . اینکه عاشق کسی باشی که نه حتی او را دیده ای و نه حتی لمسش کرده ای . 

فقط می دانی هست ! 

ه س ت ... 

پی نوشت : قسمت های قبلی داستان را می توانید اینجا بخوانید ...

نظرات 11 + ارسال نظر
محمدرضا سه‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:00 ب.ظ http://oinion.blogsky.com

بزن:
تل​گراف گران است، نقطه
تل​گراف​خانه دور است، نقطه
برگرد، نقطه
از همان​روز که چادر فخرالزمان را گرفته بودی و نگاهم کردی و من تا ته باب​همایون دنبال ته​مانده​ی نگاه تو و چادر فخرالزمان دویدم و خانه​تان را یاد گرفتم و همان شد که هرشب​ نصف مواجب خیاط​خانه​ام می​رفت پای دو قران کرایه​ی دوچرخه و می​آمدم تا ته باب​همایون و ربع​ساعت معطل آمدنت می​ماندم و به غمزه نگاهم می​کردی و می​خندیدی و می​رفتی و می​رفتم... تا حالای روزگار کج​مدار، سهم من همین حسرت آمدنت بوده، نقطه
برگرد، نقطه
مال خودمه یه تیکه از یکی از داستانامه
خیلی خوب می نویسی موفق باشی

بسیار زیبا ... سبک جدیدی نیست ولی مورد علاقه ی منه ... حواس مشترک همدیگه رو جذب میکنن ...
شما هم خوب می نویسی ... واقعا میگم ... مرسی که اومدید، وقت گذاشتید و نظر دادید ... موفق باشید

مجی سه‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:42 ب.ظ

اینجا هم تعطیل شد؟

به همین خیال باش ...!

علی احسانی یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 05:21 ب.ظ http://getalong.blogfa.com

سلام
گاهی حس مان ما را به چیزی رهنمون میشوند که در حالت عادی از ان گریزانیم.
در اینجاست که دو راهی تردید به سراغمان می اید که آیا اعتماد کنیم به این حس یا...!!
سخت است اما به نظرم میتوان از عهده اش بر امد.
موید باشید.

اینکه هنوز زنده ایم و نفس میکشیم ... دم ... بازدم ... نشونه ی اینه که از پسش بر اومدیم ...
ممنون که قابل دونستید و سر زدید ...
متشکرم ، شما هم ...

امیتیس جمعه 20 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 05:19 ب.ظ http://amitis1991.blogfa.com

به نظرم فقط عشق خدا این جوریه !

اوهوم ... یا شاید عشق به خود ، که نوعی عشق به خداست ...

فائزه پنج‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:33 ب.ظ http://marygoli1.blogfa.com

احسنتم.زیبا بود
عاشقه کسی که فقط میدونی هست!
به روزم دوسته قدیمی

ممنون دوست عزیز و خوش آمدی

somebody سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:25 ب.ظ http://i-exist-yet.persianblog.ir

HAST ! ...

البته که هست ...!
البته که هستیم ...!

اپتنیا دوشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:05 ب.ظ http://foodestan.blogsky.com

آخ آخ گفتیا ! انقدر قبل ازدواج از این خوابا میدیدم !

طبیعیه ... حالا خدا رو شکر که قبل از ازدواج بوده !... اینجوری که شما درک کردید گفتما ... سوءتفاهم نشه یه وقت ...

مجی پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:42 ق.ظ

اختیار دارید بانو...
اوهوم..شعراش به دل می شینه..

مجی شنبه 31 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 01:30 ق.ظ

به نوعی تعبیری از یک عشق افلاطونی بود...
....
"مهم نیست آخر دنیاست خانه‌ات
مهم، من و این قدم‌ها و خیابانی‌ست
که می‌رسانَدَم به تو"
"رضا کاظمی"

یا شاید هم نرساند!!

عشق افلاطونی ... اوهوممم ... هرچند خودم رو تو اون حدو اندازه ها نمیبینم که بخوام از چنین عشقی حرف بزنم ...
میبینم بدجور تو کار رضاکاظمی هستیا ... شعراش قشنگن ... مرسی .
البته اینم حرفیه ...!

حمید سه‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 07:39 ب.ظ http://roozegarevasl.mihanblog.com

من این نوع عاشق شدن رو تجربه کردم.
عاشق کسی شدم که حتی ندیدمش و نمیدونستم کجاست. چه قیافه ای داره و ...
برای همین درک کردم چیزی که نوشتی.
جدای همه اینها
آیا دوست داشتن "خدا" از همین نوع عشقی نیست که میگی؟

اول اشتباه گرفتمتون با یک دوست قدیمی ... خوش آمدید ... شاید منظور من هم همون عشق باشه ... نمی دونم . شما چی فکر میکنید ؟

فاطمه کارگر سه‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 04:10 ب.ظ http://afroozkian.blogfa.com

سلام عزیزم.خوشحالم که می خونمت .قلمت مانا

سلام دوست من ...
خوش آمدی ...
منم خوشحالم که اینجا رو می خونید ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد