ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
خوابت را دیده بودم ، بارهاخوابت را دیده بودم ، خیلی قبل ترها . یک بار که نشسته بودی پشت درب اتاق ، و موهایت ، صاف و لخت ، ریخته بود توی چشمانت ، از پشتشان ، خیره خیره که نگاهم کردی ، قلبم لرزید!!!
نمی دانم چه شد . درب کوبیده شد و تو دیگر نبودی !
حالا دوباره آمده ای و همانطور که خیره نگاهم میکنی از روی چهره ام طرح می زنی ، نشانم می دهی و با خنده می گویی عاشقت هستم !
که هستی تو ؟! که هر وقت می آیی اینطور از خودم بیخود می شوم ؟ اینطور به پروپای دیگران می پیچم و اینطور ، دیوانه وار می خواهم که باشی ، همینجا ، درون خود خود من !
اصلا همه چیز از همان خواب لعنتی شروع شد ! همان روز لعنتی تر ! همان ساعتی که فهمیدم می توانی باشی ، هستی !
همان دفعه ای که بدون هیچ کلامی ، بدون اینکه حتی ببینمت و حتی لمس ات کنم ، احساست کردم . حضورت را ، وجودت را ، هستی ات را ...
به آن لحظه چه می گویند ؟ درک وجود ؟! نمی دانم . هرچه که بود ، بودی ! بودم !
جالب است نه ؟ خیلی هیجان انگیز است . اینکه عاشق کسی باشی که نه حتی او را دیده ای و نه حتی لمسش کرده ای .
فقط می دانی هست !
ه س ت ...
پی نوشت : قسمت های قبلی داستان را می توانید اینجا بخوانید ...
بزن:
تلگراف گران است، نقطه
تلگرافخانه دور است، نقطه
برگرد، نقطه
از همانروز که چادر فخرالزمان را گرفته بودی و نگاهم کردی و من تا ته بابهمایون دنبال تهماندهی نگاه تو و چادر فخرالزمان دویدم و خانهتان را یاد گرفتم و همان شد که هرشب نصف مواجب خیاطخانهام میرفت پای دو قران کرایهی دوچرخه و میآمدم تا ته بابهمایون و ربعساعت معطل آمدنت میماندم و به غمزه نگاهم میکردی و میخندیدی و میرفتی و میرفتم... تا حالای روزگار کجمدار، سهم من همین حسرت آمدنت بوده، نقطه
برگرد، نقطه
مال خودمه یه تیکه از یکی از داستانامه
خیلی خوب می نویسی موفق باشی
بسیار زیبا ... سبک جدیدی نیست ولی مورد علاقه ی منه ... حواس مشترک همدیگه رو جذب میکنن ...
شما هم خوب می نویسی ... واقعا میگم ... مرسی که اومدید، وقت گذاشتید و نظر دادید ... موفق باشید
اینجا هم تعطیل شد؟
به همین خیال باش ...!
سلام
گاهی حس مان ما را به چیزی رهنمون میشوند که در حالت عادی از ان گریزانیم.
در اینجاست که دو راهی تردید به سراغمان می اید که آیا اعتماد کنیم به این حس یا...!!
سخت است اما به نظرم میتوان از عهده اش بر امد.
موید باشید.
اینکه هنوز زنده ایم و نفس میکشیم ... دم ... بازدم ... نشونه ی اینه که از پسش بر اومدیم ...
ممنون که قابل دونستید و سر زدید ...
متشکرم ، شما هم ...
به نظرم فقط عشق خدا این جوریه !
اوهوم ... یا شاید عشق به خود ، که نوعی عشق به خداست ...
احسنتم.زیبا بود
عاشقه کسی که فقط میدونی هست!
به روزم دوسته قدیمی
ممنون دوست عزیز و خوش آمدی
HAST ! ...
البته که هست ...!
البته که هستیم ...!
آخ آخ گفتیا ! انقدر قبل ازدواج از این خوابا میدیدم !
طبیعیه ... حالا خدا رو شکر که قبل از ازدواج بوده !... اینجوری که شما درک کردید گفتما ... سوءتفاهم نشه یه وقت ...
اختیار دارید بانو...
اوهوم..شعراش به دل می شینه..
به نوعی تعبیری از یک عشق افلاطونی بود...
....
"مهم نیست آخر دنیاست خانهات
مهم، من و این قدمها و خیابانیست
که میرسانَدَم به تو"
"رضا کاظمی"
یا شاید هم نرساند!!
عشق افلاطونی ... اوهوممم ... هرچند خودم رو تو اون حدو اندازه ها نمیبینم که بخوام از چنین عشقی حرف بزنم ...
میبینم بدجور تو کار رضاکاظمی هستیا ... شعراش قشنگن ... مرسی .
البته اینم حرفیه ...!
من این نوع عاشق شدن رو تجربه کردم.
عاشق کسی شدم که حتی ندیدمش و نمیدونستم کجاست. چه قیافه ای داره و ...
برای همین درک کردم چیزی که نوشتی.
جدای همه اینها
آیا دوست داشتن "خدا" از همین نوع عشقی نیست که میگی؟
اول اشتباه گرفتمتون با یک دوست قدیمی ... خوش آمدید ... شاید منظور من هم همون عشق باشه ... نمی دونم . شما چی فکر میکنید ؟
سلام عزیزم.خوشحالم که می خونمت .قلمت مانا
سلام دوست من ...
خوش آمدی ...
منم خوشحالم که اینجا رو می خونید ...