نخ ، سوزن ، قیچی

من تکه های تنهایی را به هم می دوزم ، تو اضافاتش را قیچی بزن !

نخ ، سوزن ، قیچی

من تکه های تنهایی را به هم می دوزم ، تو اضافاتش را قیچی بزن !

خواهش میکنم در مورد دنیای من قضاوت نکن

در عریانی این سکوت
شرم من از خیالبافی های توست
از رویاهای بی حساب تو
و تو دوست می داری این شرم را
من اینجا هستم ... خود من
و در عریانی این سکوت
تویی که به جای من احساس می کنی
تویی که به جای من فکر می کنی
احساس ها و افکارم را...!
و حتی از من نمی پرسی که آیا احساس واقعی مرا و افکار واقعی مرا زندگی میکنی یا نه؟
من اینجا هستم ... زنده و آزاد
آزاد از تمام زندگی تو و زندگی دیگران
از تو هم می خواهم به جای من زندگی نکنی
و این حق من است ...!!!

بازی

خیلی کوچک بود ... با قدم های کوتاه و پاهای کوچکش تند تند راه می رفت ، عادت داشت ... همیشه فکر میکرد باید با هر ثانیه یک قدم بردارد ... رو به جلو ... بعد قدم هایش را می شمرد ...1...2...3...4 تا وقتی که به خانه می رسید باید به عدد 1220 رسیده باشد . وقتی به این عدد نمی رسید انگار که گناه بزرگی انجام داده باشد دنبال قدم گم شده می گشت .در کدام ثانیه بود که عقب مانده بود؟ چرا؟ برای چه کاری و کجا ایستاده بود؟ ذهنش به طور خودکار می شمرد ... از صبح تا شب ...  

برای هرکاری یک عدد مخصوص داشت.رفتن از اتاق خودش به اتاق نشیمن عدد 10...از اتاق خودش به دستشویی عدد5 ... از دستشویی تا اتاق نشیمن عدد 6 ... از اتاق نشیمن تا آشپزخانه عدد 5 ... و ... هرچه بزرگ تر می شد این اعداد کوچک تر می شدند .مثلا وقتی 13 ساله شده بود فاصله ی اتاقش تا اتاق نشیمن به عدد 5 رسیده بود . این یعنی پاهایش به اندازه 5 قدم آن موقع، بلند تر شده بودند . 5 سانتی متر قد کشیده بود ! ولی این همه عدد را چطور به حافظه اش سپرده بود؟ بازی ... داشت بازی میکرد ...  

کم کم به این فکر افتاد که برای احساساتش هم عدد تعیین کند ... مثلا تا چه عددی طول میکشید تا از یک نفر خوشش بیاید؟ باید تا چه عددی می شمرد؟ مثلا یک بار که با دوستش قهر کرده بود تا وقتی که دوباره باهم آشتی کنند تا 289622 شمرده بود ... !  

خلاصه هر چه بزرگ تر می شد عدد ها هم بزرگ تر می شدند . دیگر مصافت اتاقش تا دستشویی یا اتاق نشیمن اهمیتشان را از دست داده بودند چون به 2 یا 3 قدم رسیده بودند ... عددهای بزرگ تر را دوست داشت ... دلش می خواست تا میلیون ها بشمرد ... تا میلیاردها ... 

 بالاخره یک روز که داشت می شمرد تا ببیند کی عاشق می شود و به عدد 894563725 رسیده بود ... جلوی آینه ایستاده بود و ذهنش همینطور داشت می شمرد ... مثل عقربه های ثانیه شمار ساعت که هیچ وقت نمی ایستند ...  

تلفن همراهش زنگ خورد ... خبر خوبی نبود ولی به حال او فرقی نمی کرد ... ناگهان خاطره ای در ذهنش زنده شد ...  

در همه این سالها که او همچنان تنها بازی مورد علاقه اش شمردن بود ، پسر همسایه شان در کنارش بود ... از پشت بام خانه شان به بالکن اتاق او نگاه می کرد و حواسش به او بود ... چند باری قدم پیش گذاشته بود تا با او هم بازی شود اما بازی وی تک نفری بود ... به هم بازی احتیاجی نداشت ... !  

هر بار که پسرک می خواست با او حرف بزند ، تند تند جوابش را می داد و می گفت کار دارد ... دلش نمی خواست که یک وقت از بازی اش جا بماند ... نمی توانست زمانی را که دلش می خواست صرف بازی مورد علاقه اش بکند با پسر همسایه بگذراند !  

یادش آمد یک بار پسرک از او پرسیده بود که آیا می دانست زندگی یک بازی خیلی بزرگ است ؟ و این بزرگی و عظمت بازی زندگی است که باعث می شود همه اینقدر جدی اش بگیرند؟!... و او جواب داده بود نه ... نمی دانم ... و در ذهنش شمرده بود 894563412 ...  

حالا زمان یک باره ایستاده بود!  

توقف محض !  

پسر همسایه شان از پشت بام به پایین پرت شده بود !!!  

به بالکن اتاقش رفت و به بالا نگاه کرد ... گوشی تلفن در دستش بود ... مادرش از داخل حیاط خانه شان با او حرف می زد و از وی می خواست پایین بیاید ...  

نگاهش همچنان به پشت بام روبروی بالکن اتاقش خیره مانده بود ...  

هرگز این فاصله را تخمین نزده بود ... انگار یادش رفته باشد ...  

و این بار داشت می شمرد ...   

.

فاصله ی عمودی بالکن اتاقش را تا حیاط خانه شان ...!

غم باد

 

چند روزه بد جوری دلم هوات رو کرده ... بد جوری دلتنگ خنده هاتم ... خنده هایی که صداش تا پایین راه پله ها میومد و من قدم هام رو تند تر میکردم ... پله ها رو دو تا یکی می کردم تا بهت برسم و بفهمم داری به چی می خندی؟ بعدش بیام و سلام نکرده بگم چی شده ؟ چی شده ؟ چی شده؟ به چی می خندید؟ به منم بگید؟ منم بدونم ... منم بدونم ... بعدشم تو بگی چند سالته؟ بزرگ نشدی هنوز؟؟!!! 

دلم تنگ شده برای دست های گرمت که وقتی از اضطراب به خودم می پیچیدم توی دست هات می گرفتی شون ... خیسی شو حس میکردی ... بهم نشونشون می دادی و می گفتی ببین این یعنی اضطراب و استرس ... فشار هوا روی شونه هات ... !!! 

دلم تنگ شده که الکی باهات قهر کنم و تو هم بیای منت کشی ... ادام و در بیاری و بگی دارم خودم و لوس میکنم ...!!!  اونوقت شروع کنم به حرف زدن از ترک دیوار و عابر های تو خیابون ... تو هم با حوصله گوش بدی و توی حرف هام نکته هایی پیدا کنی که خودم چهار شاخ بمونم ... یاد بگیرم نگاه کردن به آدم ها رو ... یاد بگیرم زندگی کردن با عشق و ... یاد بگیرم که همه آدم ها تا همیشه شاگردند ...  

حتی تو که حالا تو این دنیا نیستی و داری جای دیگه یاد میگیری ... نمی دونم چی رو ...  

حتی چند وقته جرات این رو ندارم برم وبلاگت رو باز کنم و همون صفحه ی آخر رو ببینم ... همون جملات آخر ... و همون ...  

بدون تغییر ... مثل آخرین باری که به چشم هات نگاه کردم ...