این روزها حس و حال عجیبی دارم ... انگار دلم می خواهد بروم خاک نوردی ! دلم می خواهد به سرزمین درونم سفر کنم ، همانجاییکه بارها دعوتم کرده اند و من از هر چندهزار بار ، چند هزار بارش را به بهانه ای از رفتن سر باز زدم . دلم می خواهد بروم به ملاقات آن کسانیکه زیردستان من به شمار می آیند ، بندگانم ، کسانیکه تابع اراده ی من بودند . بروم به ملاقات آن کسانیکه من زیردستشان بوده ام و بنده شان !
دلم می خواهد شهر درون خودم را ببینم ، خیابان هایش را ، ساختمان هایش را و مردمان و همسایگانش را ...
هرچند که چند باری دیده ام ، در خواب !
و هر بار ، یک خیابان جدید در حال ساخت بود . شهرک هایی که زیبایی فضای سبزشان چشمانم را خیره کرده بود . آن دریاچه ی بزرگ با فواره ای بزرگ تر ... آن باغ سبز پر از درخت های بید مجنون ... و آن خرابه ها و ویرانی ها ، درست کنار همین باغ سبزی که عرض کردم ...
مهندس معمارش خود من بودم ... آخرین بار که به آنجا رفته بودم ، دیدم !
جای عجیبی ست دنیای درون ... خیلی عجیب !
پاییز که میشه من خل می شم !!!
اونقدر که فکر میکنم بهاره !!!
همیشه مرا یاد تنبلی ها و رخوت سر ظهر می اندازد . تابستان را می گویم !
همان وقت ها که بچه مدرسه ای بودم و تابستان که می آمد ، از یک طرف دلم برای صبح های مدرسه رفتن و توی راه خوابیدن ، زنگ های تفریح و لقمه نان و پنیری که مزه ی جان می داد وقتی دلت از گرسنگی مالش می رفت ، تنگ می شد و از یک طرف شوق روزهای طولانی و بلند ، درس و مشق نداشتن ، دوچرخه سواری و قایم باشک بازی ها ، جیغ های مستانه ، عصر گردی ها و یله گی دلم را می برد. همیشه بین این دو حال سرگردان بوده ام !
صبح که می شد ، از همه زودتر بیدار می شدم . در خانه ول می گشتم و آنقدر سر و صدا می کردم تا بقیه هم دل از رختخواب بکنند . یک استکان چای و یک لقمه نان و پنیر و گاهی مربای گیلاس نوبرانه و به ، می شد تمام صبحانه ام و بعد کوچه ، دوچرخه ، سرعت گرفتن در سرازیری کوچه ای که مدرسه ام در آن بود . وقتی از جلوی درب بسته اش رد می شدم ، یاد کلاس های خالی از هیاهوی بچه ها می افتادم ، سوت و کور ، دلم می گرفت . اما به محض اینکه از جلویش می گذشتم ، دوباره همان هیجان و انرژی چند لحظه ی پیش در دلم جان می گرفت و با قدرت بیشتری پا می زدم .
روسری رنگ و رو رفته ی مادرم که توی سرازیری کوچه ، از سرم می افتاد و باد لای موهایم می پیچید ، رهایی را حس می کردم ، پرواز ، اوج ، سرعت ، پیروزی و رسیدن به مقصد ! به عقب، پشت سرم را که نگاه می کردم ، می دیدم دوستانم را جا گذاشته ام سر کوچه و خودم به ته کوچه رسیده ام .بر می گشتم ، بین راه به هم می رسیدیم و دوباره سرپائینی را پی می کردیم و با جیغ های کودکانه سعی داشتیم از هم جلو بزنیم !
چند بار که کوچه را بالا و پائین می کردیم ، سر ظهر می شد و سرو کله ی برادرم پیدا می شد که با عصبانیت صدایم می کرد کجایی تو ؟ دو ساعته دارم دنبالت می گردم . دلم می لرزید که ای وای ... از خانه دور شده ام ... و در عین حال حس امنی در دلم بود که خوب دور بشوم ، مگر چه می شود ؟!
آن روزها که مادرم قهرش می گرفت ، نیم ساعت بیشتر طول نمی کشید . همین که چشمانم را به چشمانش می کوبیدم ، دلش نرم می شد و لبخندی ، چهره ی خسته اش را می پوشاند و من دلم قنج می رفت . با دستان کثیف و لباس خاکی سر سفره می نشستم . مادرم که نهیب می زد مثل فرفره ، تر و تمیز و ترگل و ورگل ، دوباره سر سفره نشسته بودم و غذایم را تا آخر ، به زور آب و ماست خیار و نعناع ، فرو می دادم ، و روز از نو روزی از نو .
سراغ دوچرخه ام که می رفتم ، وسط راه ، جیغ های ممتد مادرم سد راهم می شد . بالش و ملحفه که وسط اتاق می افتاد ، می فهمیدم دیگر راهی نیست ! بخواهم یا نخواهم ، خواب ظهر ، سر جهازی من است و توفیق اجباری ! آرام زیر ملحفه ی سفید با گل های ریز رنگی می لغزیدم ، سرم را که روی بالش می گذاشتم ، صدای پای رویاهای دخترانه ام را می شنیدم . پری دریایی می شدم یا ملکه ی یک قصر بزرگ و سرسبز . در رویاهایم می رقصیدم و می چرخیدم ....
کم کم تنبلی و سستی ، بیکاری و یله گی ، رهایی ، سکوت ، رخوت و خواب ، چشمانم را فتح می کرد و با خودش می برد به جایی که هیچ وقت خبردار نشدم کجا بود ؟! حتی حالا که مثلا بزرگ شده ام و برای خودم خانمی !
همین است که می گویم ، همیشه مرا یاد تنبلی و رخوت و سستی می اندازد ! تابستان را می گویم !!!
روبرویت که می نشستم ،
شبیه مجسمه ای می شدم که به خالقش زل زده است .
حتی حیفم می آمد پلک بزنم ، مبادا که لمحه ای تماشا کردنت را از دست بدهم ...
همه ی جسم و جانم می شد عدسی چشم ، و همه ی هوش و حواسم حمله می کرد به حلزونی گوشم !
آرزویش به دلم ماند که بگویم : « تیزی کلامت ، معنایم را جراحی می کند ... »
امروز که آن لایه ی پلاستیکی را از روی صورتم کندم ، چشمان تو بودند انگار که نگاهم می کردند ...
هم صورت و هم معنا شده بود : ( « تو » !!! ) : غلط ترین غلطی که می توانستم مرتکب شوم !!!
.
.
.
گاهی فراموش می کنم من منم ، و تو ، تو !
همه ی آنچه می خواستی به من بگویی آیا ، این نبود ؟!
مرگ یک رابطه را می توان با نگاهی عمیق در آینه
و لبخندی نثارش ، جشن گرفت
« وقتی دوستش نداری
وقتی هرگز دوستش نداشته ای »
می توان حتی ، دست های یخ کرده ی آن سوی آینه را بغل گرفت
و گفت :
دست مریزاد گل همیشه بهار ... !