نخ ، سوزن ، قیچی

من تکه های تنهایی را به هم می دوزم ، تو اضافاتش را قیچی بزن !

نخ ، سوزن ، قیچی

من تکه های تنهایی را به هم می دوزم ، تو اضافاتش را قیچی بزن !

یوگای بانوان ؟؟؟!!!

 

داشتم تو اینترنت مدل های جدید بافتنی رو نگاه می کردم که به یک مقاله برخوردم در مورد فواید بافتنی ...  

میگن در قرن حاضر ، بافتنی به عنوان یوگای بانوان نامگذاری شده ... کلی حال کردم که این یوگا رو سالهای ساله دارم انجام میدم و نمی دونستم که در حال یوگا کردن هستم !!!  

حالا نکته ی جالبش برام این بود که چرا فقط بانوان ؟؟؟!!!  

مگه نه اینکه میون این همه طراح لباس مشهور ، تعداد قابل ملاحظه ای از آقایون ، جزء برترین ها هستند ؟ یا اینکه بین بهترین و ماهرترین خیاط ها ، مردها حضور پررنگی دارن؟؟!! پس چرا یوگای بانوان ؟؟ 

حالا بگذریم ... خلاصه مخلص کلام این بود که ما زدیم تو کار بافتنی و نمایشگاه و شوی لباس و این حرفها ... خیلی هم داریم حال میکنیم ... به زودی عکس چند تا از مدل ها رو هم میذارم ... فقط مواظب این گ.ش.ت ا.ر.ش.ا.د باشید در اینجا رو تخته نکنن !!!  

قرمز خاص

عقربه های ساعت ، با شکلک و دهن کجی ، یازده و سی و پنج دقیقه رو نشون می دن. نیم ساعت دیگه نیمه شب میشه و من صبح زود باید بیدار بشم . جلسه ی رسیدگی دارم . همینطور که به اتفاقات امروز فکر میکنم ، یادم میافته مدارکی که فردا باید در جلسه ی رسیدگی به قاضی پرونده نشون بدم رو وارسی نکردم . هرگز سابقه نداشته که این کار رو فراموش کرده باشم . اون هم تا این موقع شب!
کجا گذاشتم پرونده رو ؟ زیپ کیفم رو باز میکنم و نگاهی درونش میاندازم ! ... ای وای خدا ... سابقه نداشته پرونده ای رو گم کرده باشم ... امکان نداره !
کمتر از ده ساعت تا جلسه ی رسیدگی باقی مونده ...
تمام پرونده های بایگانی رو چک میکنم ... لا به لای کتاب ها و کاغذهایی که توی قفسه ی کتابخونه ، روی هم انباشته شده اند ... اونقدر به هم ریخته اند که کلافه تر می شم . تمام کشوهای میز کارم رو هم می گردم . برگ احضاریه ، وکالتنامه و اصل برگ قرارداد ... همه داخل پوشه ای بودند به رنگ قرمز خاص ، که امروز صبح برده بودم دادگاه برای نقش تمبر! دفتر کار هم که اصلا امروز نرفتم !
به طور غریزی گوشی موبایلم رو بر میدارم و به لیست تماس های بی پاسخ یه نگاهی میاندازم . یک شماره موبایل ، 5 بار تماس گرفته ! دو شماره ی آخرش بیست و چهاره.
چیزی در ذهنم جرقه میزنه !... عقربه های ساعت ، دو و نیم نیمه شب رو نشون می دن ... لعنت به این شانس !
صبح زور باید بیدار بشم ، وقت رسیدگی دارم ... انگار این رو قبلا گفته بودم !
.
.
.
ساعت شروع کرده به زنگ زدن . دست هام رو دراز می کنم و انگار که برای ساعت لالایی خونده باشم ، ساکت میشه . عقربه ها با شکلک و دهن کجی ، شش و بیست دقیقه رو نشون می دن ... چشمم به کیفم میافته و داغ دلم تازه میشه ... کمتر از دو ساعت تا جلسه ی رسیدگی باقی مونده ...
توی راه که به سمت دادگاه می رم ، به اتفاقات دیروز فکر میکنم ...
" صدای قدم های خودم رو در سالن دادگاه می شنوم و کیف میکنم . از بچگی عاشق کفش پاشنه بلند بودم و صدای تق تق شون وقتی که راه میری . درب شعبه یکم دادیاری رو باز میکنم و می پرسم که آیا پرونده رو از قسمت رایانه آورده ن یا نه ؟ بار چندمه که می پرسم و جواب نه می شنوم ؟ باز هم در سالن قدم می زنم و از گوش دادن به صدای قدم هام کیف میکنم ! بالاخره پرونده رو میارن و صدام می کنن .داخل میشم و شروع میکنم به شرح دادن موضوع پرونده . درخواست می نویسم که برگ نیابت قضایی رو به خودم بدهند تا برای ابلاغ ببرم . مدیر دفتر میگه که نمیشه خانم وکیل ! وقتی دارم برگ تحقیقات تکمیلی رو پر میکنم ، از روی بی تجربگی سنم رو هم می نویسم . برگه رو به دست بازپرس می دم و یه بار دیگه خواهش میکنم برگ ابلاغ رو به خودم بدهند. بازپرس آدم خوبی به نظرم اومده . فکر کردم فقط باید چند سالی از من بزرگتر باشه . از پشت شیشه ی عینکش نگاهم میکنه و می پرسه کارشناسی ارشد رو در کدوم دانشگاه خوندم ؟ صحبتمان حسابی گل انداخته و داره راجع به موضوع پایان نامه م سوال می پرسه . نامه ی نیابت آماده ست و قراره به خودم بدهند برای ابلاغ !
تشکر میکنم و از شعبه بیرون میام . ساعت نزدیک دوازده و نیم ظهره . به چند شعبه ی دیگه هم سرکشی میکنم برای پرونده های قبلی که منتظر رسیدگی اند !
از تاریخ جلسه ی فردا مطمئن میشم و برگه هایی رو که تمبر زده ام تحویل شعبه میدم تا بگذارن داخل پرونده .
وسط راه پله ها ، مدیر دفتر شعبه ی یکم دادیاری رو میبینم . لابد اتفاقی ! یک زونکن بزرگ توی دستش هست . از کنارش چند تا پرونده پیداست . سبز و آبی و یک پوشه ی با رنگ قرمز خاص ...!
حالا دیگه ساعت نزدیک دو ظهره ! میگه خانم وکیل کارتت رو بده برات موکل بفرستم . من هم ، ظاهرا ، اظهار خوشحالی میکنم و کارتم رو میدهم ! چند پله پائین نرفته ، برمیگرده ، جور خاصی نگاهم میکنه ... دست می بره سمت جیب بغل کتش ، کارتی بیرون میاره و به طرفم میگیره ... کافی شاپ گپ! پشتش هم شماره موبایلی با خودنویس سبز رنگ نوشته شده ... فقط دو شماره ی آخرش یادم مونده ... بیست و چهار !
به میله های آهنی درب خروجی دادسرا نزدیک شده ام . آنطرف تر یک سطل بزرگ زباله هست ... کارت کافی شاپ گپ رو که توی مشتم مچاله شده ، داخل سطل ، نزدیک درب خروجی میاندازم !"
کمتر از سه ربع تا جلسه ی رسیدگی باقی مونده !

دوست من

گاهی دست های کسی را در دست میگیری و احساس خوبی داری ... 


گاهی دستان دوستی را در دست می گیری و احساس میکنی می توانی با این دست ها پرواز کنی ... 


گاهی به چشم های کسی نگاه می کنی و احساس می کنی به چشم های یک نفر با فلان مشخصات نگاه کرده ای ...
 

گاهی نگاهت با نگاهی گره می خورد و احساس می کنی در ژرفای دریایی عمیق شناوری ... 


گاهی شماره تلفن کسی روی صفحه ی موبایلت نقش می بندد و با خودت فکر میکنی فلانی تماس گرفته ... 


گاهی اسم دوستی روی صفحه ی موبایلت ظاهر می شود و تو احساس می کنی قلبت تند تر می زند ... انگار در وجودت شعله ای فروزان می شود ... 


گاهی کسی را دوست می داری و گاهی دوستی را دوست می داری  


گاهی با کسی شام می خوری و می گویی شام مهمان فلانی بودم ... 


گاهی با دوستی شام می خوری و می گویی از بودن در کنار دوستی اینچنین سرشار از عشقم ... 


گاهی دوستی ها دوستی باقی می مانند و گاهی دوستی ها می شوند یکی شدن ... تو اویی و او تو  


درد او درد توست و شادی او شادی تو  


عشق او عشق توست و غم او غم تو 


نگاه در نگاه  


آیینه در آیینه 

 
هزار در هزار  


میلیون در میلیون ... تا بینهایت ...
 

آنیمای من دوستت دارم  


تولدت مبارک  


برای بودنت از خدا متشکرم ...  

پی نوشت : تولد بارونه وبلاگمون ...

my baby

تصاویر زیباسازی ، کد موسیقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نویسان ، تصاویر یاهو ، پیچک دات نت www.pichak.net 

 

what do uthink? what is she doing?

بچه ام هنوز!

از صبح چند بار از کنار آینه رد شده ام ... کسی از درونش صدایم می زد ...گوش ندادم ...
چند ساعت بعد ... رفتم جلوی آینه و گفتم چیه؟ چه مرگته؟ حرفی اگر داری خوب بگو...! 


             سکوت ... 


   موچین ... قیچی ... برس ابرو ... 


یک سر نخ سفید را پیچیدم دور انگشت شصت پای چپم و یک سرش را از وسط به شکل مثلثی ، دور انگشتان دست راستم پیچیدم و رفتم به جنگ موهای نازک پشت لب و پیشانی ... 


موهای جلوی سرم را پفکی کردم به سمت بالا و عقب ، چاره شان دو تا پاپیون زرد کوچک بود ، همانجا ماندند ، مثل بچه های خوب و حرف گوش کن ...
.
.
.
حالا که به آینه نگاه میکنم یک لبخند مهو و مبهم میبینم ...
یک صورت بدون آرایش با دو نگاه معصوم و کودکانه ...
یک جفت ابروی کمانی و قجری با بناگوش هایی که مثل دختران تازه بالغ ،پر از جوش های زیر پوستی است ...
صورتم را چپ و راست می چرخانم ، بالا و پائین ... گرد گرد است ...مثل صورت خاله پیرزن !