نخ ، سوزن ، قیچی

من تکه های تنهایی را به هم می دوزم ، تو اضافاتش را قیچی بزن !

نخ ، سوزن ، قیچی

من تکه های تنهایی را به هم می دوزم ، تو اضافاتش را قیچی بزن !

دنیای دکمه ها ...

  

شش ساله که بودم  

دکمه های خیاطی مادرم را کنار هم می چیدم و خیالبافی می کردم ... داستان می ساختم و در دنیای خیالی خودم زندگی شاد و شیرینی داشتم : 

                           «دکمه ها آدم های خوشبختی بودند که با آرامشی کودکانه   

                                         ، در دنیای من زندگی می کردند ...!!!» 

حالا ...دکمه ها را نه ! ... خاطراتم را کنار هم می چینم و احساس شادی میکنم !!! 

شاید معنای زندگی همین باشد ... 

شاد بودن با هر آنچه که دم دستت پیدا می شود ...!!!

قانون انسانی

بهار آمده است  

اما دریغ ... من انسانم ...  

جوانه کردن من  

خشکیدن من  

برگ ریزان من  

شکوفه دادن من   

از قانون طبیعت فرمان نمی برد ... 

 نه! 

فرمان نمی برد !!!

بچه های فامیل

 

عید که می شد ، منتظر بچه های فامیل بودیم که عید دیدنی میامدند خانه مان ... البته منتظر خودشان که نه ... چشممان دنبال تیله های رنگی بود که با خودشان میاوردند و در حیاط بزرگ خانه مان ، جولان می دادند . 

نه اینکه خودمان تیله نداشته باشیم ... داشتیم ... دو سه تا کیسه ی بزرگ !!! 

اما خوب ، تیله های بچه های فامیل چیز دیگری بودند ...  

حالا عید که می شود نه منتظر بچه های فامیل هستیم و نه چشممان دنبال تیله های رنگی می دود ... هر کدام دنبال جایی می گردیم که گم و گور شویم تا چشممان به چشم بچه های فامیل نیافتد... حتی همین سالی یک بار را !!!  

نه اینکه فقط ما اینجور باشیم ... بچه های فامیل هم همینجورند ... !!!

تقاضا

هر تقاضایی ، بالاخره یه روزی با عرضه ، پاسخ داده می شه ...!!! 

یکی به من بگه آخه خنگ خدا ...،فهمیدنش اینقدر سخت بود که تا امروز اینهمه خودت و( x )* دادی ؟؟؟!!!   

* منظور اینه که ... ای بابا خودتون بفهمید دیگه ! مگه من مترجمم ؟؟؟  

پی نوشت :بالاخره تقاضا کردن رو یاد گرفتم !!! به خودم تبریک میگم ... البته این به اون معنی نیست که شما بهم تبریک نگید !!!

دانه های بافتنی

 

عهد کرده بودم پلووری ببافم برایت ...  

 همرنگ صدای شیرینت ... 

سبز
نمی دانستم دانه دانه هایی را که سر می اندازم ، به نوبت از آن سر میل شکافته می شوند ... 

  با هر  لحظه نبودنت !