نخ ، سوزن ، قیچی

من تکه های تنهایی را به هم می دوزم ، تو اضافاتش را قیچی بزن !

نخ ، سوزن ، قیچی

من تکه های تنهایی را به هم می دوزم ، تو اضافاتش را قیچی بزن !

بی بهانه

سرم را بر کاغذ پاره های شناور روی میز گذاشته ام ... اشک هایم بی اختیار از گوشه ی چشمم فرود می آیند و از روی قوس بینی شیرجه می زنند میان دریای سفید کاغذها ... بعد که از این دریای سفید کام میگیرند یکدیگر را خبر می کنند ... شیرجه ها تند تر و تند تر می شوند ... و من خیسی و نم را زیر گوش راستم احساس می کنم ... قلبم از درد خالی است ... ولی نمی دانم چرا مغزم فرمان گریه می دهد به غدد اشکی چشمم ...! 

آیا این فرمان از سوی من است ؟ یا این تویی که بر مغز من حاکم شده ای ؟

دروغ

خوبه آدم بتونه قبول کنه که داره به خودش دروغ میگه  

یه دروغ بزرگ 

بعضی وقت ها این دروغ ها اونقدر بزرگن که اصلا باور نمیکنی 

ولی وقتی می فهمی که دروغ بوده قیامتی تو دلت به پا میشه که ...

از حال بد به حال خوب

فکرش و بکن ... سه روز باشه که عینهو میرزا بنویس از صبح صحر تا خود شب افتاده باشی رو کاغذ و خودکار و مشغول گزارش نویسی باشی . اونم سیصد صفحه !!! تازه بعدش ببینی هنوز یک سومش مونده که هیچ ... اونهایی هم که نوشتی ، ناقص ان و باید بیافتی این دادگاه و اون دادگاه از این شعبه به اون شعبه دنبال رای و دادنامه و لایحه ! تا بلکه بتونی کاملشون کنی ...
همین میون یه پرونده ی کیفری سنگین داشته باشی و کلافه ت کرده باشه و گره تو گره خورده باشه ...!
چند روزی هم باشه که اخلاقت گه مرغیه و حوصله ی هیچ بنی بشری رو نداشته باشی و تازه هی خاطرات تلخ گذشته از دم نظرت رد بشن...!
اونوقته که هیچی مثل چند روز تعطیلی پیش رو ، نمی تونه کسالت آور و ضد حال باشه ! اونم درست زمانی که کم مونده به امتحانات پایان ترم و تو حتی کتاب هم نخریدی چه برسه به اینکه یه نیم نگاهی به صفحاتش انداخته باشی ...! و نتونی سفری چیزی بری ...
حالا این یه سر قضیه ست ...
یه سر دیگه ی قضیه برمیگرده به چند هفته پیش و نمایشگاه کتاب ... چشمت میافته به قفسه ی کتاب ها و یک سری ده جلدی ... که از نمایشگاه کتاب والبته همراه یه شخص محترمی به اسم خواستگار (که بار اوله زیارتشون میکنی) خریده باشی ...
تو این اوضاع و احوال ... هیچ چیزی نمیتونه دل انگیزتر از این باشه که سر صبر لم بدی به دو تا بالش ( که یکی شو افقی و دومی رو عمودی رو اون یکی سوار کنی ) و با یه ذهن خالی و دلی آسوده شروع کنی به ورق زدن و خوندن .  

 کلیدر !
یه نثر روان با زبان محلی ... ترکیب کلمات ،ماهرانه ... جملات ،کوتاه و تاثیرگذار...داستانی واقع گرا با شخصیت هایی که درست و به جا کنار هم چیده شدند...غرق بشی تو داستان و خودت و دنیای اطرافت و به باد فنا بدی ... 
فقط میتونی بگی دمت گرم محمود دولت آبادی ! 

بذار بیست روز تعطیل باشه!

غروبانه

سرخی لب ها و غنچه اش فقط به چشم تو می آمد
خال چال گونه و سیب زنخدانم خوش آمد دل تو
شوخ چشمی هایم به ،دل نگاه ،تو بود انگار فقط
خورشید را گو در کار سنگی باشد
که میانگاه سینه می تپد
و باران را گو دل ناگران دشت بی پهنایی باشد
که نهانگاه نهال عشق توست
حرفی نیست دیگر ،حال که نیستی
بگذار این بهار هم بگذرد...

دوستت دارم

امروز برام یه اس ام اس اومد از طرف یک دوست ...
کسی که چند سال اخیر زندگی م رو بهش مدیونم و او خودش این موضوع رو نمی دونه ... بدون اینکه خودش آگاه باشه با ارزش ترین لحظه های زندگی من رو خلق کرده ... و بهترین و باارزش ترین هدیه ی زندگی ش رو با من شریک بوده ...سخاوتمندانه ...
بدون اینکه خودش بدونه بزرگ ترین تاثیر رو روی زندگی من گذاشته و حالا ... امروز ... بعد از اون همه اتفاق های رنگ به رنگ روزگار ... وقتی من رو دوست خودش خطاب کرد تمام وجودم غرق لذت شد . لذتی که از توصیفش ناتوانم ... لذتی که جایگزین همه ی دردهایی شد که تا به امروز کشیده ام ... همه ی رنج ها و غم هایی که در دلم خونه کرده بود ... امروز با افتخار او رو دوست خودم خطاب می کنم و به این باور رسیدم که دست های همه ما به دست های همدیگه گره خوره ... بدون اینکه بدونیم در سرنوشت هم تاثیر میگذاریم ... به همدیگه رنج میدیم ... به همدیگه شادی و عشق میدیم ... می بخشیم ... می ستانیم ... مشکلات هم رو حل میکنیم و یا برای هم تبدیل به مشکل میشیم ...
و این ندانستن ... همه ی راز زندگی ست ... همه ی زیبایی زندگی ...
امروز دلم می خواد فریاد بزنم ... با همه ی قلبم و با همه ی عشقم ... فریاد بزنم ... ازت ممنونم ... از این همه سخاوت و از این همه مهربانی ...
می خوام فریاد بزنم ...   

دستت را به من بده
نامت را به من بگو
قلبت را به من بده
حرفت را به من بگو
ای دریافته با تو سخن می گویم
زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام و دست های تو با من آشناست ...
من درد مشترکم ... مرا فریاد کن...!!! 

 

 

چند روز بعد نوشت : این متن اونقدر عاشقانه بود که همه فکر کردن بنده بند و آب دادم و خدای نکرده عاشق پیشگی رو در راه گرفتم ...جهت روشن شدن اذهان عمومی عرض میکنم ... این دوست بنده یه خانم بسیار بسیار محترم و دوست داشتنی تشریف دارند