نخ ، سوزن ، قیچی

من تکه های تنهایی را به هم می دوزم ، تو اضافاتش را قیچی بزن !

نخ ، سوزن ، قیچی

من تکه های تنهایی را به هم می دوزم ، تو اضافاتش را قیچی بزن !

یوگای بانوان ؟؟؟!!!

 

داشتم تو اینترنت مدل های جدید بافتنی رو نگاه می کردم که به یک مقاله برخوردم در مورد فواید بافتنی ...  

میگن در قرن حاضر ، بافتنی به عنوان یوگای بانوان نامگذاری شده ... کلی حال کردم که این یوگا رو سالهای ساله دارم انجام میدم و نمی دونستم که در حال یوگا کردن هستم !!!  

حالا نکته ی جالبش برام این بود که چرا فقط بانوان ؟؟؟!!!  

مگه نه اینکه میون این همه طراح لباس مشهور ، تعداد قابل ملاحظه ای از آقایون ، جزء برترین ها هستند ؟ یا اینکه بین بهترین و ماهرترین خیاط ها ، مردها حضور پررنگی دارن؟؟!! پس چرا یوگای بانوان ؟؟ 

حالا بگذریم ... خلاصه مخلص کلام این بود که ما زدیم تو کار بافتنی و نمایشگاه و شوی لباس و این حرفها ... خیلی هم داریم حال میکنیم ... به زودی عکس چند تا از مدل ها رو هم میذارم ... فقط مواظب این گ.ش.ت ا.ر.ش.ا.د باشید در اینجا رو تخته نکنن !!!  

قیامت

هر لحظه ای که از این روزگار میگذرد ... قدم هایم را تند تر میکنم ... 

شاد می شوم ...  

پرواز میکنم ... 

بال می گشایم ... 

و به امید لحظه ی در آغوش کشیدنت ... تمام سختی های راه را با جان و دل می پذیرم ... 

 شابد باور نکنی ... 

باور نمی کنی ... 

باور نداشتی ... 

که من تمام عمر در انتظار لحظه ی دیدار بوده ام ...! 

غار تفکر

یه غاری هست تو دلم .. هر وقت دلم میگیره میرم اونجا ... 

هر بار هم معمولا سلامت بیرون میام ازش ... 

این دفعه هم مثل اینکه خدا رو شکر ... 

پی نوشت : از دوستان عزیزی که تو پست قبل کامنت گذاشتن و کلامشون بی جواب مونده عذر می خوام ... تازه از غار بیرون اومدم ... یه حموم بگیرم ... خدمت می رسم خدا بخواد ...

شعر تو

به صفحه ی سپید کاغذ که زل می زنم ... 

 

                             طرح لبخند تو نمایان می شود ... 

 

            آنوقت هر چه بنویسم ، شعر می شود ... 

 این روزها دلم هوایت را دارد ... مثل ابر هایی که در آسمان جولان میدهند و هوای باریدن دارند ... تا می خواهم از تو بنویسم ، یکباره کلمات محو می شوند و جایشان را می دهند به احساسی که غلیان می کند در دلم ... یک ج.ر احساس شوق ، همراه با درد ... سینه ام تیر میشکد از باری که رویش هست ... بار نبودن تو ! 

 

پی نوشت : کمتر از دو هفته دیگه ، سالگرد بدترین روز عمرمه ، روزی که تلخی ش تا آخر عمر بر زبانم جاری خواهد بود و تا دیدار قیامت ادامه خواهد داشت !دلم براش تنگ شده ...اونقدر که احساس میکنم کلمات از توصیف قاصرند!

قرمز خاص

عقربه های ساعت ، با شکلک و دهن کجی ، یازده و سی و پنج دقیقه رو نشون می دن. نیم ساعت دیگه نیمه شب میشه و من صبح زود باید بیدار بشم . جلسه ی رسیدگی دارم . همینطور که به اتفاقات امروز فکر میکنم ، یادم میافته مدارکی که فردا باید در جلسه ی رسیدگی به قاضی پرونده نشون بدم رو وارسی نکردم . هرگز سابقه نداشته که این کار رو فراموش کرده باشم . اون هم تا این موقع شب!
کجا گذاشتم پرونده رو ؟ زیپ کیفم رو باز میکنم و نگاهی درونش میاندازم ! ... ای وای خدا ... سابقه نداشته پرونده ای رو گم کرده باشم ... امکان نداره !
کمتر از ده ساعت تا جلسه ی رسیدگی باقی مونده ...
تمام پرونده های بایگانی رو چک میکنم ... لا به لای کتاب ها و کاغذهایی که توی قفسه ی کتابخونه ، روی هم انباشته شده اند ... اونقدر به هم ریخته اند که کلافه تر می شم . تمام کشوهای میز کارم رو هم می گردم . برگ احضاریه ، وکالتنامه و اصل برگ قرارداد ... همه داخل پوشه ای بودند به رنگ قرمز خاص ، که امروز صبح برده بودم دادگاه برای نقش تمبر! دفتر کار هم که اصلا امروز نرفتم !
به طور غریزی گوشی موبایلم رو بر میدارم و به لیست تماس های بی پاسخ یه نگاهی میاندازم . یک شماره موبایل ، 5 بار تماس گرفته ! دو شماره ی آخرش بیست و چهاره.
چیزی در ذهنم جرقه میزنه !... عقربه های ساعت ، دو و نیم نیمه شب رو نشون می دن ... لعنت به این شانس !
صبح زور باید بیدار بشم ، وقت رسیدگی دارم ... انگار این رو قبلا گفته بودم !
.
.
.
ساعت شروع کرده به زنگ زدن . دست هام رو دراز می کنم و انگار که برای ساعت لالایی خونده باشم ، ساکت میشه . عقربه ها با شکلک و دهن کجی ، شش و بیست دقیقه رو نشون می دن ... چشمم به کیفم میافته و داغ دلم تازه میشه ... کمتر از دو ساعت تا جلسه ی رسیدگی باقی مونده ...
توی راه که به سمت دادگاه می رم ، به اتفاقات دیروز فکر میکنم ...
" صدای قدم های خودم رو در سالن دادگاه می شنوم و کیف میکنم . از بچگی عاشق کفش پاشنه بلند بودم و صدای تق تق شون وقتی که راه میری . درب شعبه یکم دادیاری رو باز میکنم و می پرسم که آیا پرونده رو از قسمت رایانه آورده ن یا نه ؟ بار چندمه که می پرسم و جواب نه می شنوم ؟ باز هم در سالن قدم می زنم و از گوش دادن به صدای قدم هام کیف میکنم ! بالاخره پرونده رو میارن و صدام می کنن .داخل میشم و شروع میکنم به شرح دادن موضوع پرونده . درخواست می نویسم که برگ نیابت قضایی رو به خودم بدهند تا برای ابلاغ ببرم . مدیر دفتر میگه که نمیشه خانم وکیل ! وقتی دارم برگ تحقیقات تکمیلی رو پر میکنم ، از روی بی تجربگی سنم رو هم می نویسم . برگه رو به دست بازپرس می دم و یه بار دیگه خواهش میکنم برگ ابلاغ رو به خودم بدهند. بازپرس آدم خوبی به نظرم اومده . فکر کردم فقط باید چند سالی از من بزرگتر باشه . از پشت شیشه ی عینکش نگاهم میکنه و می پرسه کارشناسی ارشد رو در کدوم دانشگاه خوندم ؟ صحبتمان حسابی گل انداخته و داره راجع به موضوع پایان نامه م سوال می پرسه . نامه ی نیابت آماده ست و قراره به خودم بدهند برای ابلاغ !
تشکر میکنم و از شعبه بیرون میام . ساعت نزدیک دوازده و نیم ظهره . به چند شعبه ی دیگه هم سرکشی میکنم برای پرونده های قبلی که منتظر رسیدگی اند !
از تاریخ جلسه ی فردا مطمئن میشم و برگه هایی رو که تمبر زده ام تحویل شعبه میدم تا بگذارن داخل پرونده .
وسط راه پله ها ، مدیر دفتر شعبه ی یکم دادیاری رو میبینم . لابد اتفاقی ! یک زونکن بزرگ توی دستش هست . از کنارش چند تا پرونده پیداست . سبز و آبی و یک پوشه ی با رنگ قرمز خاص ...!
حالا دیگه ساعت نزدیک دو ظهره ! میگه خانم وکیل کارتت رو بده برات موکل بفرستم . من هم ، ظاهرا ، اظهار خوشحالی میکنم و کارتم رو میدهم ! چند پله پائین نرفته ، برمیگرده ، جور خاصی نگاهم میکنه ... دست می بره سمت جیب بغل کتش ، کارتی بیرون میاره و به طرفم میگیره ... کافی شاپ گپ! پشتش هم شماره موبایلی با خودنویس سبز رنگ نوشته شده ... فقط دو شماره ی آخرش یادم مونده ... بیست و چهار !
به میله های آهنی درب خروجی دادسرا نزدیک شده ام . آنطرف تر یک سطل بزرگ زباله هست ... کارت کافی شاپ گپ رو که توی مشتم مچاله شده ، داخل سطل ، نزدیک درب خروجی میاندازم !"
کمتر از سه ربع تا جلسه ی رسیدگی باقی مونده !